-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 21:48
-
خدایا
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 21:41
-
کلاس فلسفه
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 01:16
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی...
-
دزد و عارف
یکشنبه 8 اسفندماه سال 1389 00:15
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت . اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند. عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به...
-
کی ظهور می کنی؟
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 16:01
التماس می کنم انتظار می کشم وعده داده بود، دست های تو تا از این زمین پست، این جهان مبتلا به درد بر کَنَد تمام ریشه های ظلم را ریشه کَن کند جریحه های جور را کی ظهور می کنی؟ ای همیشه پر غرور ای منادی حقیقت جهان ای همیشه ایستاده در برابر نبرد های زور؛ کی صدای گریه های بی پناه ناله های دردناک چشم های بی گناه می رسد به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 15:59
ای بشارت بهشتى، ای ظــــهــور ناگــهـانــى یک غزل به من نظر کن، با دو چشم آسمانی در مـــقــام گــفــتـــن از تــو، نــاتـــوانِ ناتوانم مـــیکـــنـــم تــو را تــکلـّم، با زبان بیزبانی میدَوَم نشانهات را، پا به پــای بوی حـسـرت میدوم نشانهات را، پا بـه پــای بینـشــانـی تو، عـــبـــور یـــک خــیالى، رد پا...
-
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
پنجشنبه 5 اسفندماه سال 1389 15:44
بس که جفا ز خار وگل دید دل رمیده ام همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام تا به کنار من بودی بود به جا قرار دل رفتی ورفت راحت از خاطر آرمیده ام تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو تا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 اسفندماه سال 1389 01:49
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد فریبنده زاد و فریبا بمیرد شب مرگ تنها نشیند به موجی رود گوشه ای دور و تنها بمیرد در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب که خود در میان غزلها بمیرد گروهی بر آنند که این مرغ شیدا کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد شب مرگ از بیم آنجا شتابد که از مرگ غافل شود تا بمیرد من این نکته گیرم که باور نکردم ندیدم که...
-
رها
شنبه 30 بهمنماه سال 1389 02:20
من او را رها کردم و چقدر سخت است عزیز ترینت را رها کنی اما من آنقدر او را دوست دارم که او را رها می خواهم رها از تمامی بند ها و زنجیر ها هر چند او هیچگاه در بند من گرفتار نبود چرا که من خود اینگونه خواستم هیچگاه بخاطر همیشه بودن با او برای او بندی نساختم اما او در بند خود گرفتار بود ای کاش از خود رها شود همانگونه که...
-
آزادی
جمعه 29 بهمنماه سال 1389 22:48
ازادی این نیست که هر کس هر چه دلش خواست بکند،ازادی حقیقی قدرتی است که شخص را مجبور به انجام وظایف خود می کند
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 بهمنماه سال 1389 21:48
دوباره سیب بچین حوا.......من خسته ام...بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند
-
قیمت تجربه
دوشنبه 25 بهمنماه سال 1389 23:03
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را...
-
هوای گریه
یکشنبه 24 بهمنماه سال 1389 21:34
نبسته ام به کس دل نبسته کس به من دل چو تخت پار بر موج رها رها رها من زمن هر آنکه او دو چو دل به سینه نزدیک به من هر آنکه نزدیک از او جدا جدا من نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی که تر کنم گلویی به یاد آشنا من نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی که تر کنم گلویی به یاد آشنا من ستاره ها نهفتند در آسمان ابری دلم گرفته ای...
-
کدام مستحق تریم؟
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 00:32
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 بهمنماه سال 1389 00:30
از نظر انسانها سگها حیواناتی باوفا و مفیدند ولی از نظر گرگها سگها گرگهایی بودند که تن به بردگی دادندتا در اسایش و رفاه زندگی کنند
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 16:30
من جه تلخم امشب از تو کنج این قـفـس نازنـیـنـم رازقـی کــو , کــو تـرانـه تـو کجـایی پـس نازنـیـنـم تو که رفتـی گل خبر شـد گر گرفت و شعله ور شـد لـحظـه تر شـد نازنـیـنـم تو که رفتی باغچه افسرد بوسه پژمـرد آینه دق کرد شــاپـرک مـرد نازنـیـنـم از هـجـوم گریـه گـم شد غــزل آواز عـشـــق مــا جـامــه آتـش بـه تـن کرد پــر...
-
دختر فداکار
دوشنبه 18 بهمنماه سال 1389 23:12
همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود گلویم رو...
-
مدیر
جمعه 15 بهمنماه سال 1389 17:19
مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.» مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟» صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.» مشتری: .... «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟ صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است....
-
اعتراف
پنجشنبه 14 بهمنماه سال 1389 13:04
مردی برای اعتراف نزد کشیش رفت. «پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم» «مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم» «اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»... «خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی» «اوه پدر این...
-
مناظره بیل گیتس با جنرال موتورز
چهارشنبه 13 بهمنماه سال 1389 16:29
در یکی از نمایشگاه های ماشین که اخیرا برگزار شده بود بیل گیتس موسس شرکت مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان صنعت ماشین را با صنعت کامپیوتر مقایسه و ادعا کرد : اگر جنرال موتورز با سرعتی معادل سرعت پیشرفت تکنولوژی پیشرفت کرده بود الان همه ما ماشین هایی سوار می شدیم که قیمتشان 25 دلار و میزان مصرف بنزین آنها 4 لیتر در هر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 00:33
A time for us someday there’ll be زمانی برای ما خواهد رسید When chairs are torn by courage born of a love that’s free ... که زنجیرها از هم خواهند گسست با تولد عشقی که ازاد خواهد بود A time when dreams so long denied can flourish . رویاهایی که از دیرباز محکوم به انکار بودند شکوفا خواهد شد As we unveil the love we now...
-
لنگه کفش
یکشنبه 10 بهمنماه سال 1389 18:19
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند ولی پیرمرد بی درنگ ... لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت همه تعجب کردند پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد
-
عشق و دیوانگی
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 22:41
زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛. فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. روزی همه فضابل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا" قایم باشک؛ همه از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی...
-
ایمان واقعی
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 16:14
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است . فکر می کنید آن مرد چه کرد؟! خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه..... او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت...
-
امروز ظهر شیطان را دیدم !
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 16:12
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت... گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند... شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد! گفتم:... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟ گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه...
-
از فرصت ها استفاده کنید!
پنجشنبه 7 بهمنماه سال 1389 16:02
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟ مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم سپس دزد اسلحه را.... به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما...
-
باز باران
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 22:26
زیر باران فدم زدم صدای پای من، با صدای چکه های باران یکی می شد . من هم با باران یکی شدم . باریدم . باران بارید و من با ابر یکی شدم گریستم . برای خودم . برای تو . برای پرنده کوچکی که باران لانه اش را از او گرفت .. برای مظلومیت همه آنهایی که خیس بودند ... زیر باران قدم زدم . از خود می پرسیدم : من و باران که با هم رفیقیم...
-
وای باران باران
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 22:21
شیشه پنجره را باران شست از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست » وای باران باران هر نفس، بوی تو آید اینجا هر نفس، نام تو را گویم من یاد تو خاطرم آید هر جا وای باران باران گرچه تنهایم و از تو دورم لیک، سرشارم از خاطر تو لیک، با شادی تو مسرورم وای باران باران گرچه یک لحظه نبودم با تو بودم اما شب و روز شاد با خاطر زیبای...
-
نظر جالب یک ریاضیدان درباره زن و مرد
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 21:47
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند. جواب داد:.... اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1 اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10.... اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100 اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر جلوی عدد یک...
-
زن ومرد
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 21:46
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس زن:چی شده؟ مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش) زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو! مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه .... لبخند می زنه زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست تلفن زنگ می زنه دوست زن پشت خطه ازش می خواد...