کربلا

ببین که غربت یک شهر با من است امشب
دمادم آتش سنگین اگرچه می بارد
.........
ولی چه غم ما را؟
که عاشقیم و مجازات عشق سنگین است
در آن شبی که چراغ خموش خیمه تو
مجال رفتن داد
به خیمه گاه تو ماندیم، جرم ما این است

شعر کربلا

ای کاش این غزل و غمش ابتدا نداشت
جغرافیا برای زمین کربلا نداشت
این شعر داغ زد به دلم تا نوشته شد
این بیت ها مرا به چه رنجی که وا نداشت
فرمان رسیده بود کماندار را و بعد
تیر از کمان رها شد و طفلی که نا نداشت
قصد پسر نمود و به قلب پدر نشست
تیری که قدر یک سر سوزن خطا نداشت
اکنون حسین مانده که دیگر به پیکرش
جایی برای بوسه ی شمشیرها نداشت
بر سینه اش نشست و خنجر کشید و ... نه!
دیگر غزل تحمل این صحنه را نداشت
این جنگ و سرنوشت غریبش چه آشناست
قرآن دوباره جز به سر نیزه جا نداشت
تنها سه سال آه سه سال عمر کرده بود
اما کسی به سن کمش اعتنا نداشت
با چشمهای کوچک خود دید آنچه را
گرگ درنده هم به شکارش روا نداشت
پایان گرفت جنگ و به آخر رسید ... نه!
این قصه از شروع خودش انتها نداشت