احساس

امشب کسی پشت در است
هی پشت هم در می زند
گنجشک باران خورده ای
در سینه پرپر می زند
گنجشک باران خورده ای
توی قفس جا مانده است
دفترچه ی شعرم چه شد ؟
بیچاره تنها مانده است
احساس سرسبزم ، بیا
قفل دلم را باز کن
ای شعر ، شعر مهربان
از سینه ام پرواز کن

چه شود

بعد دوسه روز استراحت

فردا ساعت 6صبح باید برم سر کار

از اون بدتر،فردا شارژ اینترنتم هم تموم میشه


لیلی, خودش را به آتش کشید.

خدا گفت: زمین سردش است. چه کسی می تواند زمین را گرم کند؟

لیلی گفت: من.

خدا شعله ای به او داد. لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت.

سینه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. لیلی هم.

خدا گفت شعله را خرج کن. زمینم را به آتش بکش.

لیلی خودش را به آتش کشید. خدا سوختنش را تماشا می کرد.

لیلی گر می گرفت. خدا حظ می کرد.

لیلی می ترسید. می ترسید آتش اش تمام شود.

لیلی چیزی از خدا خواست. خدا اجابت کرد.

مجنون سررسید. مجنون هیزم آتش لیلی شد.

آتش زبانه کشید. آتش ماند. زمین خدا گرم شد.

خدا گفت: اگر لیلی نبود, زمین من همیشه سردش بود.

عشق

در ذهن نیافرینمت میمیرم... 

                  از شاخه اگر نچینمت میمیرم.... 

                          ای عادت چشمهای بی حوصله ام.... 

                                      یک روز اگر نبینمت میمیرم........