کامیون حمل زباله

روزی ما سوار یک تاکسی شدیم، و به فرودگاه رفتیم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی ام محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!   راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به ما فریاد زدن. راننده تاکسی ام  فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.

ادامه مطلب ...

چارلی چاپلین

آموخته ام که، با پول میشود.... خانه خرید ولی آشیانه نه،

رختخواب خرید ولی خواب نه،

ساعت خرید ولی زمان نه،

می توان مقام خرید ولی احترام نه،

می توان کتاب خرید ولی دانش نه،

دارو خرید ولی سلامتی نه،

خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ،

می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.

آموخته ام که... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من
 می گوید: تو مرا شاد کردی

آموخته ام ... که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است

آموخته ام ... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت

آموخته ام ... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم

آموخته ام ... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم

آموخته ام ... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی

آموخته ام ... که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است

آموخته ام ... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند

آموخته ام ... که پول شخصیت نمی خرد

آموخته ام ... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام ... که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم

آموخته ام ... که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد

آموخته ام ... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان

آموخته ام ... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد

آموخته ام ... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

آموخته ام ... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

آموخته ام ... که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد

آموخته ام ... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد .

سرقت شده از وبلاگ

http://lookpositive.mihanblog.com/

یادگار دوست

ای دوست قبولم کن و جانم بستان

مستم کن و از هر دو جهانم بستان

باهرچه دلم قرار گیرد بی تو

آتش به من اندر زن و آنم بستان

**********************


ادامه مطلب ...

حوا

هوا در باغ عدن قدم می زد که مار به او نزدیک شد و گفت:

-        این سیب را بخور.

حوا که درسش را از خدا آموخته بود امتناع کرد.

مار اصرار کرد:

-        این سیب را بخور. چون باید برای شوهرت زیبا تر بشوی.

حوا پاسخ داد:

-        نیازی ندارم. او که جز من کسی را ندارد.

مار خندید:

-        البته که دارد.

حوا باور نمی کرد. مار او را به بالای یک تپه، به کنار چاهی برد.

-        آن پایین است. آدم او را آنجا مخفی کرده.

حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید.

سپس سیبی را که مار به او پیشنهاد کرد ٬خورد.

تو

آغوش تو ناز بالش هزار رویای ندیده ی من و

دستهایم پر از وسوسه ی داشتنت.

آغاز تو حادثه ی از دست رفتن من بود و شروع

بودنت .... هنوز سر گشتگی ست.

حوالی چشم تو ناب ترین ترانه ی عاشقانه است .

آری...چشمانت را از کدامین خدا گرفته ای......