یاد دارم در غروبی سرد سرد
می گذشت از کوچه ما دوره گرد
داد می زد : کهنه قالی میخرم
کوزه و ظرف سفالی میخرم
گر نداری ، هرچه داری می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی و بغضش هم شکست
اول ماه است و نان در خانه نیست
ای خدا ! شکرت ولی این زندگی است !!؟
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت : آقا ! سفره خالی میخرید؟
شاعرت چند صباحی است که عاشق شده است
با همه منتقدان تو موافق شده است
چقدر شعر برای تو فرستاد اما
کاغذ تک تکشان موشک و قایق شده است
کور و کر بود و نمیدید ، ولی
از امروز چشم و گوش قلمش باز حقایق شده است
نه! خدایی.. چه گلی بر سر شعرش زده ای؟
بیت بیت غزلش گریه و هق هق شده است
دختر خانه ی پهلویی شان شکل شماست
این شباهت چقدر آینه ی دق شده است!
شاعرت رفت و دگر باز نمیگردد ،
نه حاضرم شرط ببندیم که عاشق شده است
.
.
.
حال او دست خودش نیست ، ببخشش بانو
چند وقتی است که بازیچه ی منطق شده است
طفلکی بچه ی خوبی است پریشب میگفت
که پشیمان شده و آدم سابق شده است
گفتی نمی خواهی که دریا را بلد باشی
اما تو باید خانه ی ما را بلد باشی
یک روز شاید در تب توفان بپیچندت
آن روز باید ! راه صحرا را بلد باشی
بندر همیشه لهجه اش گرم و صمیمی نیست
باید سکوت سرد سرما را بلد باشی
یعنی که بعد از آنهمه دلدادگی باید
نامهربانی های دنیا را بلد باشی
شاید خودت را خواستی یک روز برگردی