چشمی برای عشق شما تر نمی کنند 

 آنقدر عاقلند که باور نمی کنند 

 هر روز، فکر روز گذشته ولی دریغ 

 فکری برای لحظه ی آخر نمی کنند 

 کافر نبوده ایم ولی نابرادران 

 رحمی به عشق پاک برادر نمی کنند 

 رؤیایشان همیشه همین بوده مرگ ما  

یک شاخه گل اگر چه که پر پر نمی کنند 

 اما همیشه ظاهرشان عکس باطن است 

 از بس که شعر آینه از بر نمی کنند 

 بیگانه اند با غزل و یاد اندکی 

 از عاشقانه های تو قیصر نمی کنند 

 * چشمی برای عشق شما تر نمی کنند 

 آنانکه فکر بال کبوتر نمی کنند

بهار

درخت غچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد

علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند

بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط

ز بس که عامی و عارف به رقص برجستند

یکی درخت گل اندر سرای خانه ماست

که سروهای چمن پیش قامتش پستند

به سرو گفت کسی، میوه ای نمی آری

جواب داد که آزادگان، تهی دستند

بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست

بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست

روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری

مکن که مظلمه خلق را جزایی هست

توانگران را عیبی نباشد ار وقتی

نظر کنند که در کوی ما گدایی هست

به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز

ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست

کسی نماند که بر درد من نبخشاید

کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست

هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی

از این طرف که منم همچنان صفایی هست

وقتش رسیده

وقتش رسیده  حال و هوایم عوض شود

با  سار  ِ پشت پنجره  جایم عوض شود

هی کار دست من بدهد   چشم های تو

هی  توبه بشکنم  و  خدایم  عوض شود

با بیت های  سر زده  از سمت ِ ناگهان

حس  می کنم  که قافیه هایم عوض شود

جای تمام  گریه ،  غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم    عوض شود

سهراب ِ شعرهای من   از دست می رود

حتی اگر عقیده ی  رستم عوض شود

قدری کلافه ام    و هوس کرده ام  که باز

در بیت های بعد ،  ردیفم عوض شود

حـوّای جا گرفته  در این  فکر رنج ِ تلخ

انگــار  هیچ وقـت  به آدم  نـمی رسد

تن  داده ام  به این که بسوزم در آتشت

حالا  بهشت هم  به  جهنم  نمی رسد

با این ردیف و قافیه  بهتر  نمی شوم !

وقتش رسیده  حال و هوایم  عوض شود

از این‌جا تا همان جایی که انتهای زمین می‌نامندش

ایستاده‌ام و ذکر می‌گویم

به خیال خراب نکردن پل‌های پشت‌سرت!

به خیال این‌زمان

که کاش تمام شود

و بهار

که این‌بار دل‌ام می‌خواهد

انتظارش را چوب‌خط کنم به‌روی تنهایی‌های پشت پنجره‌ام!

این‌جا یا آنجا

توفیری ندارد وقتی دل‌ات این‌جاست

وقتی تمام خاطرات‌ات قد می‌کشند در اتاق‌ام

وقتی بی‌تاب می‌شوم به چشمان نمناک‌ات

و مسح می‌کنم رد دستان‌ات را به‌روی دستان‌ام

و لرزش سکوت‌ام که مرا به‌یاد باکرگی انگشتان‌ات می‌اندازند

وقتی قرار بر جنگیدن است و آمدن

قرار بر گره‌زدن است و ماندن

دیگر چرا بی‌تاب صبوری نکردن باشم؟

می‌ایستم تا این انار صبوری از کف دهد

ترک بخورد

و سرخی خواب‌هایش را

به رخ رویاهای بی‌رنگ و روی هر شب ِ

دستان ِ هرجایی رانده شده

بکشد!

من آموخته‌ام

در پس تمامی لحظه‌ها

دمی باید سکوت کرد

به احترام تمامی لحظه‌هایی که فرصت جوانه‌زدن نداشتند!

من ذکر می‌گویم برای آشفته نشدن خیال‌ات

برای خورشید که روشن کند آسمان زندگانی‌‌ات

و برای ستاره‌ها

که هر شب به دعا بنشینند برای سبزی فردایت

کاری از من بر نمی‌آید جز ذکر‌ گقتن و صبوری کردن

لبخند بزن

می‌گویند جایی میان تمامی دل‌خوشی‌ها

دستی ایستاده است و فردا خیرات می‌کند!