شعری زیبا از شاملو

نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد  

آنکه نهال نازک دستانش از عشق خداست 

 و پیش عصیانش 

 بالای جهنم پست است.  

آن کو به یکی « آری » می میرد  

نه به زخم صد خنجر، مگر آنکه از تب وهن 

 دق کند.  

قلعه یی عظیم که طلسم دروازه اش کلام کوچک دوستی است.  

انکار ِ عشق را چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای 

 دشنه مگر به آستین اندر نهان کرده باشی. 

- که عاشق اعتراف را چنان به فریاد آمد  

که وجودش همه بانگی شد. ن 

گاه کن چه فرو تنانه بر در گاه نجابت به خاک می شکند  

رخساره ای که 

 توفانش مسخ نیارست کرد.  

چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد  

آنکه در کمر گاه دریا دست حلقه توانست کرد. 

 نگاه کن  

چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد  

آنکه مرگش میلاد پر هیا هوی هزار شهرزاده بود.  

نگاه کن 

شعر آرامش



آرام باش

و مثل فرورفتنِ پایِ گوزنی در برف

آرام بگیر

من از درونِ تو حرف می‌زنم

اگر بخواهی

تابستان هم برف می‌آید

 

حرکت کن

از جا بلند شو

تا زمین تندتر بچرخد

و به آرزوهایت برسی

 

کلمه‌یِ کامل‌شده

بارانِ چکیده بر بالِ پروانه

و شیره‌یِ شفافِ انگوری تو

 

زلال باش

اگر بخواهی

دست دراز می‌کنی

ابری در آسمان می‌گیری

اگر بخواهی

درخت خشک با نگاهت

انجیر به شاخه‌اش می‌روید

و تو را ببری اگر به دندان بگیرد

هیچت نمی‌شود

که من از درونِ تو حرف می‌زنم

 

ستاره‌ها

به چشمان تو می‌ریزند

تا جهان را دوست بداری

و دشمنانت را حتا

دوست بداری

آسمان آن قدر آبی دارد

تا خیالت راحت باشد

 

آسودگی از تو است

و تویی که می‌شود آسوده باشی

پایِ درخت گلابی بخوابی

خواب بهشت ببینی

 

در کوچه راه می‌روی

آرامشت

آجرها را به وجد می‌آورد

و آب در جوی

به تماشایت می‌ایستد

 

دوست می‌دارم

فرشته‌ای را که از میانِ دو ابرویت بیرون می‌آید

به مادران می‌ماند

و گاه بلبلی از دهانت

در گوش خلق می‌خواند

 

لعابِ لاجوردی کاشی

شکسته نستعلیق نَرم

کرشمه‌یِ برگی در باد

این‌ها تو می‌توانی باشی

اگر

سرودت را از حفظ بخوانی

و از دیدن یشمیِ کوه در مه

به وجد بیایی

 

دریا را در

لیوان‌ِ دسته‌دار

جرعه، جرعه، سر بکش

تا حرف‌هات به شکلِ

توت وُ گز به زمین بریزد

شیرین‌زبان

رستم اگر زنده بود

عاشقت می‌شد


افسانه


افسانه : در شب تیره ، دیوانه ای کاو
 دل به رنگی گریزان سپرده
 در دره ی سرد و خلوت نشسته
 همچو ساقه ی گیاهی فسرده
 می کند داستانی غم آور
 در میان بس آشفته مانده
 قصه ی دانه اش هست و دامی
 وز همه گفته ناگفته مانده
 از دلی رفته دارد پیامی
داستان از خیالی پریشان
 ای دل من ، دل من ، دل من
 بینوا ، مضطرا ، قابل من
 با همه خوبی و قدر و دعوی
از تو آخر چه شد حاصل من
 جز سر شکی به رخساره ی غم ؟
آخر ای بینوا دل ! چع دیدی
 که ره رستگاری بریدی ؟
 مرغ هرزه درایی ، که بر هر
شاخی و شاخساری پریدی
 تا بماندی زبون و فتاده ؟
 می توانستی ای دل ، رهیدن
 گر نخوردی فریب زمانه
 آنچه دیدی ، ز خود دیدی و بس
 هر دمی یک ره و یک بهانه
 تا تو ای مست ! با من ستیزی
 تا به سرمستی و غمگساری
 با فسانه کنی دوستاری
 عالمی دایم از وی گریزد
 با تو او را بود سازگاری
 مبتلایی نیابد به از تو
 افسانه : مبتلایی که ماننده ی او
 کس در این راه لغزان ندیده
 آه! دیری است کاین قصه گویند
 از بر شاخه مرغی پریده

        «نیما یوشیج»

تجزیه و تحلیل

عادت نکرده ایم خویش را " تجزیه و تحلیل " کنیم


به همین دلیل هم " تجزیه " می شویم و هم " تحلیل " می رویم .

گاه گاهی دل من می گیرد

بیشتر

وقت غروب

آن زمانی که هوا نیز پر از تنهاییست

و اذان در پیش است

من وضو خواهم ساخت

از خدا خواهم خواست

که تو تنها نشوی

و دلت پر خوشی های دمادم باشد