ظهور کن

ای آشنای غربت جمعه ظهور 

 کن یک مرتبه زکوچه ما هم عبور کن  

حک شد به روی بال قنوت نمازمان 

 این خواهش قدیمی آقا ظهور کن  

چشم انتظار قایق صیاد مانده ام  

محض خدا بیا و مرا صید تور کن  

من را که دور ماندهام از خاک کربلا 

 اقا بیا و همسفر بال نور کن 

 یک شب بیا میان حسینیه عزا  

یادی زروضه های کنار تنور کن

و باز هم انتظار

نشسته ام به امیدی که شاه زیبایی    

 بیاید از ره و برهاندم ز تنهایی  

تمام هفته به امید شنبه ای آزاد    

 کنیسه ها و من و جام زرد صهبایی  

 مسیح مریم یکشنبه ها به ناقوست  

 بیا که خسته ام از انتظار ترسایی 

 دوشنبه ها همه مستند شاعران گویی    

که رودکی بسراید به سبک نیمایی 

 سه شنبه ها من و این جام از تهی لبریز     

و چارشنبه که هستم به اوج شیدایی 

 دلم گرفته ازین پنجشنبه های غریب  

 بگو که می رسد آن جمعه ای که می آیی

آرایشگر و ادای نذر

در لوس آنجلس آمریکا، آرایشگری زندگی می‌کرد که سالها بچه‌دار نمی‌شد. او نذر کرد که اگر بچه‌دار شود، تا یک ماه سر همه مشتریان را به رایگان اصلاح کند. بالاخره خدا خواست و او بچه‌دار شد! روز اول یک شیرینی فروش ایتالیائی وارد مغازه شد. پس ازپایان کار، هنگامیکه قناد خواست پول بدهد، آرایشگر ماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، یک جعبه بزرگ شیرینی و یک کارت تبریک و تشکر از طرف قناد دم در بود. روز دوم یک گل فروش هلندی به او مراجعه کرد و هنگامی که خواست حساب کند، آرایشگرماجرا را به او گفت. فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش راباز کند، یک دسته گل بزرگ و یک کارت تبریک و تشکر از طرف گل فروش دم در بود. روز سوم یک مهندس ایرانی به او مراجعه کرد. در پایان آرایشگرماجرا را به او گفت و از گرفتن پول امتناع کرد. حدس بزنید فردای آن روز وقتی آرایشگر خواست مغازه‌اش را باز کند، با چه منظره‌ای روبروشد؟ فکرکنید ادامه مطلب ...

غزلی بسیار زیبا از سعدی

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب‌نشینان، جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه‌داران
چندین که بر‌شمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی‌توان کرد ا‌ِل‍ّا به روزگاران
چندت کنم حکایت؟ شرح این‌قدر کفایت
باقی نمی‌توان گفت الا به غم‌گساران